چشمهایم زل زد و گفت :
– با هم درستش می کنیم !
و من تازه فهمیدم تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد،
“با هم”……چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد ؛
حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت .
حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را
با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم!…
تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد،
می توانست حس من را در آن لحظات، درک کند!